با نام خدای مهربانم شروع میکنم
(مصطفی....قسمت پنجم....در جبهه)(کمی طولانیه ولی ارزش خوندن رو داره)
چندتایی از دوستان ثاقب و ثابت که ظاهرا باهم اعزام شده بودند، در بمباران به شهادت رسیده بودند. روز بعد از بمباران، ثاقب
را که دیدم، دلش بدجوری هوای دوستانش را کرده بود. بغض کرده بود و کم مانده بود اشکش جاری شود. زدم به
شانه اش و گفتم:
- ... مرد باش پسر بیشتر از این که من و تو غم و غصه ی از دست دادن اونا رو داشته باشیم، خونواده هاشون
داغدارشون هستند ...
من که حرف بدی نزدم، ولی ثاقب زد زیر گریه.
- آخه چرا؟ مگه حرف ناجوری زدم؟ چی شد ثاقب؟ مگه من چی گفتم؟
- هیچی حمید جون ... ولی یه چیزی گفتی که بدجوری دلم رو سوزوند ...
- ای بابا ... مگه من چی گفتم؟ مگه اشتباه می گم که پدرومادر شونبیش تر از من و تو عزادار بچه هاشون هستند؟
- نه حمیدجون تو اشتباه نمی گی ... ولی آخه اوناپدرومادراشون نمی دونندکه بچه شون شهید شده ...
- یعنی چی؟ مگه می شه به پدرومادرا اطلاع ندن که فرزندشون شهید شده؟
- آره حمیدجون، می شه ... آخه اونا هیچ کدوم پدرومادر نداشتند ...
- چی؟ پدرومادر ...
- آره ... پدرومادر نداشتند ...
- یعنی چی؟
- یعنی این که ما مثل شماها نیستیم ...ما از پرورشگاه اومدیم ... خونه ی ما شیرخوارگاهه... معلوم نیست پدرومادر مون کجا هستند ...
- یا حضرت عباس! ... یعنی شماها ...؟
- آره حمیدجون ... چیه؟ تعجب کردی که پرورشگاهی ها توی جبهه چی کار می کنند ؟
- خب آخه ...
- آخه چی؟ ماهم آدمیم ... ماهم غیرت داریم ... ماهم شرف داریم ... ماهم حق داریم از انقلاب کشورمون دفاع
کنیم ... حق نداریم؟
- چرا ... چرا ... ولی آخه ...
- آخه چی؟ یعنی یه بچه ی پرورشگاهی بلد نیست تفنگ دستش بگیره و جلوی دشمن وایسه؟ درسته که ما
پدرومادرمون رو گم کردیم، ولی دین و ایمان مون رو که گم نکرده ایم..
پی نوشت:حال دلم خوب نیست...
میشود برایش دعا کنید؟؟؟
التماس دعای شهادت دارم
ارادتمند..مصطفی